ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 909
بازدید کل : 92773
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل سوم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

فصل 3
آخرین روز سال تحصیلی بود. سال دوم راهنمایی ام تمام می شد و بعد تعطیلات تابستان سال سوم می رفتم. به محض
اینکه امتحانم را دادم.داخل توالت مدرسه رفتم و فورا مقنعه چانه دار مدرسه را با مقنعه بی چانه عوض کردم. بعد مثل
موش از در توالت سرك کشیدم. هیچکس داخل حیاط نبود . اگر مدیر یا ناظم مان مرا می دید حتما بهم گیر می
داد.یواش از توالت بیرون آمدم , کسی دور و برم نبود.طول حیاط را دویدم و از جیب شلوارم رژ لبم را بیرون آوردم و
از زیر مقنعه چند دور روي لبم کشیدم ولب هایم را به هم مالیدم . بعد با قیافه اي جدي کیفم را روي دوشم محکم
گرفتم و جلو اولین تاکسی داد زدم: در بست ! پیکان نارنجی رنگی ایستاد و گفت:
-کجا می ري خانم؟
از اینکه خانم صدایم زده بود خیلی کیف کردم. با ژست دختر هاي دانشگاهی گفتم:
-خیابون معلم....دانشگاه مدیریت رو که بلدي؟
× -به چشم ...بیا بالا ولی سیصد تومن می شه ها
سوار شدم و گفتم:

-من همیشه دویست و پنجاه تومن می دهم آقا. مسیرمه!
با تعجب از داخل آینه نگاه کرد و پرسید:
-دانشجویی؟
-آره.....پس چی فکر کردي؟!
خنده اش گرفت . سرش را تکان داد و گفت:
-ما که حرفی نزدیم آبجی!
داخل ماشین یواشکی کفش هاي کتانی مدرسه را با کفش هاي پاشنه دار عوض کردم و جلوي در دانشگاه پیاده شدم.
نگهبان دانشگاه آنقدر مرا آن طرف ها دیده بود که فکر می کرد دانشجو هستم و از من کارت نمی خواست . مستقیم
به طرف کلاس مریم رفتم و منتظر شدم. چند دقیقه نگذشته بود که در کلاس بغلی باز شد و دانشجوها آرام آرام بیرون
آمدند. کلاس پسرها بود. آهسته روي پنجه پا بلند شدم ولابلاي دانشجو ها سرك کشیم . قلبم مثل بمب مب زد.وقتی
او را از دور دیدم از شدت هیجان گر گرفتم. کسی که به خاطرش این طور دست و پایم را گم کرده بودم.شهاب نامزد
سحر بود.پسر خوش قیافه با قد متوسط , موها و چشم و ابروي مشکی که شلوار جین تی شرت آبی به تن داشت.
کنارش هم فراز برادر سحر , نامزد خواهر من ایستاده بود.فراز مرا دید و برایم دست تکان داد. من هم فورا برایش
دست تکان دادم خندیدم. شهاب برگشت و مرا دید. خندید و با حالتی دوستانه سرش را تکان داد. آنقدر حواسم نبود
که کلاس مریم تعطیل شده.مریم آرام بازویم را نیشگون گرفت و گفت:
-اوي.....مگه نیومدي دنبال من؟ پس چرا سرت تو کلاس پسرهاست فسقلی؟
بعد رو به سحر گفت:
-این کوچولو ها هم دارن آدم می شوند.
فراز و شهاب به طرف ما آمدند.

شهاب چند سانتی متري از فراز کوتاه تر بود.سحر با سر به او اشاره کرد و در خروجی را نشان داد.یعنی بیرون
منتظریم. داخل دانشگاه نمی شد زیاد با پسرها حرف زد. چون انتظامات ایراد می گرفت. وقتی از در بیرون رفتیم مریم با تعجب سراپایی من نگاه کرد و در گوشم
گفت:
-این ریختی رفتی مدرسه؟
با حرص گفتم:
-آره , چمه؟
با تمسخر سرش را تکان داد و گفت:
-هیچی ...شبیه مامان شدي!
سحر جلوتر می رفت و ما پشت سرش. تا اینکه کنار گلف قرمز رنگ شهاب که داخل کوچه کنار دانشگاه پارك شده
بود ایستاد و با غرغر گفت:
-چقدر دور پارك می کنه همیشه.
همان موقع شهاب نمی دانم از کجا جلوي مان سبز شد و گفت:
-باز چیه غرغر می کنی جوجه؟
سحر خودش را لوس کرد و بازوي شهاب را چسبید و گفت:
-شهاب خسته ام.
حرصم گرفته بود. رو به مریم کردم و تقربیا با همان لحن گفتم:
-مردم از خستگی!
مریم هم فوري جواب داد:

-دنده ات نرم! می خواستی بري خونه.
همه خندیدند و من از خجالت سرخ شدم.از مریم حرصم گرفت,چون مرا جلوي همه کنف کرده بود.سحر با مهربانی
به سرم دست کشید و گفت:
-مریم چه بدجنسی.گناه داره!
آن روز همه با هم ناهار خوردیم وبعد من و مریم به خانه آمدیم.تمام مدت بغض داشتم و حرف نمی زدم.کسی هم
متوجه نبود.فقط آخرین لحظه مریم چیزي گفت که باعث شد کمی حالم بهتر شود و جان بگیرم.وقتی سحر و فراز از
سرکوچه براي مان دست تکان می دادند مریم داد زد:
-سحر پنج شنبه زودتر بیا کمکم کن!
سحر با دستش بوس فرستاد و گفت:
-اووووووووووه تا پنجشنبه صد بار دیگه می بینمت.
پس بلاخره مهمانی پنجشنبه بر قرار بود. چند هفته اي بود که مریم به مادر اصرار می کرد پنجم تیر امسال تولد
بگیرد.مادر هم راضی بود, ولی بابا می گفت:
-خطر داره . میریزند می گیرن مون... به درد سرش نمی ارزه.
مادر به مریم قول داده بود بابا را راضی کند و ظاهرا موفق شده بود.تا پنجشنبه وقت سر خاراندن هم نداشتم! نمی
دانستم اصلا مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد یا مثل همیشه می گوید خودت را قاطی بزرگتر ها نکن! ولی من
تصمیم داشتم هر طور شده در آن مهمانی باشم.براي همین آن هفته خیلی با خواهرم مهربانی کردم و راه آمدم! می
دانستم دوست ندارد بی اجازه سر وسایلش بروم یا با مامان و بابا لجبازي کنم یا کنارش بنشینم و تلفن هایش را گوش
بدهم ! آنقدر به قول خودش سر به راه شده بودم که یک بعد از ظهر که با سحر داخل اتاقش نشسته بودند و به مهمان
ها زنگ می زدند مرا صدا کرد و گفت:

-شیدا جون تو هم اگه می خواهی یکی دوتا از دوست هات رو دعوت کن که تنها نباشی.دوست هاي من که همسن تو
نیستند.....حوصله ات سر می ره.
با خوشحالی سرم بالا انداختم و گفتم:
-نه من کسی رو دعوت نمی کنم.
حوصله نداشتم کسی موي دماغم شود! خودم کارهاي واجب تر داشتم. از آن مهمتر , اصلا دوست صمیمی نداشتم که
بخواهم دعوتش کنم.
سحر بالاي تخت مریم روي بالش چمباتمه زده بود و فین فین می کرد.
چشم هایش اشک آلود بود و بینی اش قرمز شده بود.خیلی کنجکاو شدم.بدانم موضوع چیست.در دلم خداخدا می
کردم که با شهاب دعوا کرده باشد! براي همین لفتش دادم و همانجا ایستادم.مریم به سحر گفت:
-رزیتا رو گفتیم؟
سحر با سر جواب مثبت داد.مریم کلافه خودکار و لیست مهمان ها را به سمت سحر پرت کرد و داد زد:
-اه, بس کن تو هم.انگار بار اوله که آقا خودشو لوس کرده.صد بار تا حالا قهر کردید  صد بار هم آشتی . چته؟
سحر با غیض گفت:
-از کجا معلوم؟
-چی از کجا معلوم؟ خودم شاهد بودم. هزار بار جلوي خودم قهر کردید که خیلی از این بدتر از این بار بوده , بعد
هم گذاشته رفته. اون که ول کن تو نیست , خودت هم می دونی , تو هم اونو ول نمی کنی !
سحر خنده اش گرفت و گفت:
-پس زنگ بزن دعوتش کن.
مریم این بار با حرص خودکار را توي سر سحر زد و گفت:

-آخه احمق جون مسخره می شم...... هر روز هفته که آدم رو دعوت نمی کنه!
-بزن دیگه ! می ترسم با من لج کنه نیاد. تو بزنی فرق داره مجبوره بیاد.
-جهنم...یه بار دیگه هم می زنم.
بعد برگشت تلفن را از روي لح
اف بردارد که چشمش به من افتاد و با عصبانیت گفت:
-تو اینجا چکار می کنی فضول؟
هول شدم و گفتم:
-فکر کردم کاري داري.
با حرص بالش را به طرفم پرت کرد و داد زد:
-برو بیرون .باز خودت رو نخود آش نکن.
با خوشحالی لی لی کنان از در بیرون دویدم و یکراست به اتاق مامان رفتم.کمد لباس مامان را باز کردم و روي تخت
نشستم. حالا که مطمئن شده بودم مریم مرا در مهمانی اش راه می دهد.باید از این فرصت نهایت استفاده را می کردم.
با لذت به لباس ها نگاه می کردم.کت دامن هاي رنگ به رنگ , کفش هاي زنانه پاشنه هشت سانتی/ با پوشیدن اینها
حتما بیست ساله به نظر می رسیدم! مامان در آشپزخانه مشغول بود و حالا حالا ها به من کاري نداشت. فورا یک پیراهن
مشکی را که جلوي سینه اش سنگ دوزي هاي مشکی داشت و تا سر زانو بود-البته براي مامان چند سانتی بالاي زانو
بود- برداشتم و پوشیدم. با اینکه برایم اندازه نبود , ولی خیلی هم بزرك به نظر نمی آمد. یک کفش پوست ماري پاشنه
بلند هم پیدا کردم.بعد موهاي بلندم را با چند سنجاق روي سرم جمع کردم و رژ لب قرمز مامان را هم مالیدم. وقتی در
آینه خودم را دید زدم , خیلی خوشم آمد.اگر شهاب مرا این شکلی می دید چه خوب می شد. می فهمید من آن دختر
کوچولویی که جلوي دانشگاه می بیند نیستم و تازه بدون این پاشنه هم از سحر بلند ترم , چه برسد به اینکه این کفش را
هم بپوشم.طفلک سحر! جلوي آینه چرخیدم و لبخندي زدم و کمی خم شدم و گفتم: خوش اومدید! فکر می کردم اگر

این طوري به شهاب خوش آمد بگویم چطور است؟ چند بار با مدل هاي مخلف در آینه خندیدم...با حالت مهربان , با
حالت نگران...با خجالت.. با اخم...و بعد پریدم روي تخت. همان موقع مامان جلوي در جیغ زد:
-بسم الله!
من هم ترسیدم و جیغ زدم. به حالت چهار دست و پا مثل قورباغه روي تخت مانده بودم.مامان دستش را روي قلبش
گذاشته و در حالی که نفسش بند آمده بود گفت:
-چرا خودت رو این شکلی کردي؟ فکر کردم جن اومد!
من همان شکلی مانده بودم و نمی دانستم چه بگویم . مامان خنده اش گرفته بود, اما سعی کرد من نفهمم. گفت:
-چرا بی اجازه اینها رو پوشیدي؟
با التماس نگاهش کردم و در حالی که می کوشیدم دختر خوب و مظلومی به نظر برسم. گفتم:
-می شه اینها رو بپوشم؟ بهم قرض می دي؟
با تعجب ابروهاي نازکش را بالا برد و پرسید:
-اینها رو کجا می خواي بپوشی؟
تازه متوجه شدم هنوز مثل قورباغه چهار دست و پا هستم.صاف نشستم و پاهایم را روي هم انداختم و با لحنی جدي
گفتم:
-واسه مهمونی مریم.
مامان خنده اش گرفته بود.با مهربانی جلو آمد و تخت را مرتب کرد و گفت:
-آخه اینها مال سن تو نیست عزیزم.
-چطور نیست؟ می بینی که اندازمه!
-همچین اندازه ات هم نیست.مسخره می شی..... مگه تو دلقکی؟!

خیلی بهم برخورد و گفتم:
-مگه شما اینها رو می پوشید دلقکید؟!
مامان همان طور که از اتاق بیرون می رفت با بی حوصلگی گفت:
-دختر بچه اي که بخواهد بزرگ تر از سنش به نظر بیاد مثل دخترهاي بد می مونه.اینو چند بار باید بهت بگم؟ زود اون
آرایشت رو پاك کن.
با وجود التماس هایم , مامان راضی نشد آن پیراهن مشکی را به من قرض بدهد.اما من پیراهن را به اتاقم بردم و روي
تخت پهن کردم و محو تماشایش شدم.احساس می کردم مثل سیندرلا شده ام که نامادري و خواهر هاي ناتنی ا م
خواستند بدون لباس بمانم تا به جشن نیایم! آنقدر روبروي پیراهن نشستم و نگاهش کردم که آخر فکري به نظرم
رسید. اگر سنگ دوزي هاي پیراهن را می شکافتم یک پیراهن ساده مشکی بود که خیلی هم به سنم می آمد و قشنگ
تر هم بود.با قیچی نازك مامان که مخصوص ابرو بود سنگ ها را که درشت و خیلی شل کوك خورده بودند به راحتی از
لباس جدا کردم. به اندازه یک کیسه فریزري پر سنگ هاي ریز و براق مشکی جمع شد که همه را زیر تختم پنهان
کردم. بعد پایین دامن را حدود پنج سانت قیچی کردم و در بالکن زیر نور خورشید نشستم و با حوصله لبه دامن را تو
گذاشتم.
کفش پاشنه دار مشکی هم داشتم . در اتاق قفل و لباس را امتحان کردم. با جوراب ساپورت مشکی و کفش مخمل
خودم واقعا قشنگ شده بود فکر کردم , این بار دیگه نمی توانند ایراد بگیرند! چند روز بعد لباس را به مامان نشان دادم
و گفتم:
-خوب مامان خانم اینکه دیگه ایراد نداره؟
در آشپزخانه پیاز پوست می کند. با آستین اشک چشمش را پاك کرد و گفت:
-نه . این خوبه. آفرین دختر خوب. هر کسی باید مناسب سن خودش لباس بپوشه وگرنه چی می شه؟

با حالت مسخره سرم را تکان دادم و گفتم:
-مثل دختر بدها!
پنجشنبه از صبح مشغول بودم. بعد صبحانه مامان صد تا نان ساندویچی جلویم ریخت و گفت:
-شیدا جون توي اینها رو خالی کن....مریم و سحر که از دانشگاه آمدند ساندویچ ها رو درست کنیم.
من که شب قبل ناخن هایم را به دقت لاك قرمز زده بوده بودم , با نوك قاشق آرام داخل نان ها را خالی می کردم که
یکدفعه مامان نان را از دستم قاپید و در حالی که با حرص خالی می کرد گفت:
-اینجوري.....با قرتی بازي که دردي از من دوا نمی شه. هزار جور کار ریخته سرمون.
من سعی کردم سریع تر ولی باز هم با قاشق خمیر نان ها را خالی کنم. تا غروب مریم و سحر همه کارها را انجام دادیم
. مریم آخرین سینی ساندویچ را داخل یخچال گذاشت و رو به مامان گفت:
-خوب مامان چی می شد شما هم امشب با بابا می رفتید خونه عمو؟
مامان با عصبانیت دستمال گردگیري را روي میز پرت کرد و گفت:
-چه غلط ها ! دیگه چی؟ عوض دستت درد نکنته؟ اگه من برم کی مواظب این خونه باشه؟
مریم دست هایش را به حالت تسلیم بالا برد و رو به سحر فریاد زد:
-سحر فرار کن!
خنده کنان به طرف اتاق مریم دویدند و داد زدند:
-ما می ریم آماده بشیم.
مامان خسته و خیس عرق پشت میز نشست و غر زد:
-کمر نمونده برام.
من هم آرام به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم. اول با کرم پودر در روي تک و توك جوش هاي صورتم را پوشاندم و بعد

کمی ریمل مالیدم . در آخر هم چند بار رژ صورتی پررنگی روي لبم کشیدم.خودم که خیلی خوشم آمده بود.چند بار به
خودم لبخند زدم و جلو و عقب رفتم. بعد بلوز و شلوار خانه را در آوردم و پیراهن مشکی مامان را با جوراب ساپورت
مشکی و کفش پاشنه دارم پوشیدم. موهاي مشکی ام را هم با سنجاق و کش پشت سرم جمع کردم. مثل شینیون هاي
مامان شده بود. پاورچین به اتاق مامان رفتم و به خودم عطر زدم.عاشق بوي عطر مامان بودم که بوي تند و شیرینی
داشت. بارها ازش خواستم , ان را به من بدهد , ولی همیشه می گفت, این براي سن تو خیلی سنگین است به تو نمی
آید و من عصبانی می گفتم:
-مگه عطر هم آمدنی و نیامدنیه؟ چرا این قدر املی فکر می کنی؟
مامان با اخم نگاهم می کرد و می گفت:
-تو حالا مونده تا بفهمی من چی می گم با من یکی به دو نکن حوصله ندارم.
من هم داد می زدم:
-هیچ وقت حوصله نداري. تقصیر من چیه که شما سن تون زیاده؟ چطور نوبت مریم که بود حوصله داشتید؟
و مامان همیشه از این حرف عصبانی می شد.
عطر زدم و از اتاق بیرون آمدم. صاف به آشپزخانه رفتم و روبروي مامان ایستادم و گفتم:
-چطوره؟
مامان سرسري نگاهم کرد و گفت:
-اون ماتیک رو پاك کن! بوي عطرت هم خفه ام کرد!
-بقیه اش خوبه؟
مامان دیگر نگاهم نکرد.سرش را به علامت مثبت تکان داد و چیزي نگفت . از اتاق مریم صداي جیغ و داد و خنده می
امد.پشت در ایستادم و نگاه کردم.سحر پیراهن سفید با کفش و جوراب سفید پوشیده بود.

نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل سوم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com